یا حضرت خورشید بیا
از قبله آمال بخوان ما را
ای آنکه طلوعت با شوق
از کعبه ندایی سر ده
با عشق بخوان سوره والشمس
یا خطبه ای از سوره اسرا بخوان
کی می شود آیات خدایی را
از حنجره با صوت حجازیت شنید؟!
ارباب بیا سیصد و سیزده کوکباز منظومه عشقت بشمار
وقت است که آیی
دل ها برهانی
ازنخوت و سستی
به همه بنیان ها
رسولی -روح الله
هنوز
تیله های کودکی ام را
به زیر زمین پر از نم
درون صندوقچه خاطراتم دارم
مدام قل می خورند
به ذهن خسته و پر ملول
و خاطر مکدرم
تمام وسعت دیدم به نور منعکس از ورای تیله شفاف بود
و یا تکانه برگی
به شاخسار نهالی
که غرس به دست نحیفم
نموده به باغچه حیاطمان
چه روزگار عجیبی است !!!!!
در این زمانه پر از درد
هم بازیان کودکی ام
کمین به رهزنی خاطرات شیرینم
مدام مشغولند
رسولی -روح الله
یک شبی دیده پرآب
گرم در بستر خواب
غرق رویای درون
در رخ دشمن دون
من ندانستم که ، خواب یا بیداریست
و گر این خواب نبود
من چه ها می کردم
رو به دشمن بودم
یا که از مهلکه در حال فرار؟!
یادم آید که گروهی به شبی تاریخی
عهد خود با ولی و راهبر خود بستند
که اماما به رهت جان سهل است
که اگر کشته و صد بار دگر زنده شویم
جانمان ارزانیت
همه تقدیم تو باد
اف برآن زندگی بعد تو باد
من ولی با چشمم
دیدم آن عهد که یکبار دگر
با الم ، با غم و صد آه و شرر
بسته شد با حرم آل الله
که اگر جان دادیم
خونمان همچو روان آبی ریخت
سر و انگشت و لب و دندان شد
غارت از بهر عدویی وحشی
یا که مهمان نی ای در جامی
ما محالست که در خواب شویم
یا که در پستویی
از برای گذر عمر رویم
ما دفاع از شرف و دین و ولی و حرم بی بی را
مایه عزت خود میدانیم
تقدیمی به مدافعان حرم
آسمان پر از آتش
زمین سراسر مرداب
دلها همگی سنگ شده است
اذهان همگی مدهوشند
درندگی حیوان و _
مکاری و اخلاق شنیع
شهوت و فسق و فجور
در یک کلمه باید گفت:
قانون ز برای یک جنگل
شاعر
پوزش بطلب جنگل نه
این همان رسم فراموشان است
عادتی مالوف شده
........
منجی
تو بیا نجاتمان می ده
یا ملجا ما ز بی پناهی باش
رسولی-روح الله
دلم تنهاست میدانی
غروبم بی تو بی معناست میدانی
چه بی تدبیر رفتی و
چه بی اندازه آسایش
زمن بگرفتی و هرشب
به اشک دیدگانم خوب شستی
رد جامانده بر قلبم
هنوز امید دارم من
بیایی از پس عادت
بگویی دوست میدارم
تو را بی حد
بگویی راز دل با من
و من گویم دمادم این سخن با تو
دلم تنهاست میدانی؟
غروبم بی تو بی معناست میدانی؟
تو ای افسون افسونها
تو ای رعنا بی همتا
تو آیا خوب دانستی ؟
دلم تنهای دورانهاست؟
اسیر آتش غمهاست؟
ولیکن با تو گفتنها
مرا آرام گرداند
که تو سنگ صبوری و
همی گویم به تو یکبار دیگر من
"تو را من چشم در راهم"
رسولی-روح الله
از کار گاه هستی افتاده ایم اینجا باید که رفت هر دم پیمان ماست آنجا
خواهیم اگر بدانیم نزدیک یا که دوریم باید که عرضه دارند احوال ملک دارا
هر چند عرضه گردید احوال ملک دارا پند و نصیحتش نیز بر ما نشد هویدا
قرنی اگر بخسبیم زین مهد خاک بازی خود نیز اگر نخواهیم خواهند برد ما را
رسولی-روح الله