مناجات ناشنوایان
غزل اهدایی حضرت آقا به ناشنوایان
ما خیل بندگانیم ما را تو می شناسی هرچند با زبانیم ما را تو می شناسی
ویرانه ایم و در دل گنجی ز راز داریم با آنکه بی نشانیم ما را تو می شناسیبا هرکسی نگوییم راز خموشی خویش بیگانه با کسانیم ما را تو می شناسی
آیینه ایم و هر چند لب بسته ایم از خلق بس رازها که دانیم ما را تو می شناسی
از قیل و قال بسته گوش و زبان ما را فارغ از این و آنیم ما را تو می شناسی
از ظن خویش هرکس از ما فسانه ها گفت چون نای بی زبانیم ما را تو می شناسی
در ما صفای طفلی نفسرد از هیاهو گلزار بی خزانیم ما را تو می شناسی
آیینه سان برابر گوییم هرچه گوییم یک رو و یک زبانیم ما را تو می شناسی
خط نگه نویسد حال درون ما را در چشم خود سنانیم ما را تو می شناسی
لب بسته چون حکیمان سرخوش چو کودکانیم هم پیر و هم جوانیم ما را تو می شناسی
با درد و صاف گیتی گه سرخوش است گه غم ما درد غم کشانیم ما را تو می شناسی
از وادی خموشی راهی به نیک ورزی است ما روزبه از آنیم ما را تو می شناسی
کس راز غیر از ما نشنید بس امینیم بهر کسان امانیم ما را تو می شناسی